اسلایدر

داستان شماره 1371

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1371
[ دو شنبه 21 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1370

داستان شماره 1370

نجس ترین چیز دنیا


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

 

[ دو شنبه 20 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1369

داستان شماره 1369

 

چرا ما همیشه زود قضاوت میکنیم !؟


بسم الله الرحمن الرحیم
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید…
که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی …
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!؟

 

[ دو شنبه 19 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1368

داستان شماره 1368

داستان فقیر و ثروتمند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فقیری که محتاج و صاحب عیال بود. به طلب رزق و روزی از خانه بیرون آمد. نمی دانست کجا برود اتفاقا گذرش به مسجدی افتاد که واعضی بالای منبر بود و مجلس را گرم کرده بود و مردم را تشویق و ترغیب به صلوات میکرد. آن مرد فقیر همانجا ایستاد و گوش به حرف واعظ میداد که میگفت: در فرستادن ثلوات کوتاهی نکنید زیرا اگر ثروتمند بر آن حضرت ثلوات بفرستد خداوند متعال در مالش برکت می دهد و اگر فقیر ثلوات بفرستد خدا از آسمان روزی او را می فرستد
آن فقیر از مجلس بیرون آمد و  همین طور که راه می رفت مشغول فرستادن صلوات شد و می گفت: الهم صل علی محمد و ال محمد. سه روز از این ماجرا گذشت و او صلوات میفرستاد تا گذرش به یک خرابه ای افتاد. پایش به سنگی گیر کرد آن سنگ را بلند کرد دید زیرش سبو و خمره ای پر از طلاست. با خودش گفت  وعده روزی من باید از آسمان بیاید من روزی زمین را نمی خواهم. سنگ را روی خمره گذاشت و به خانه آمد و قصه را برای همسرش تعریف کرد
مرد فقیر همسایه ای داشت که یهودی بود. از قضا آن زمانی که داستان را برای همسرش تعریف می کرد آن مرد یهودی بالای بام خانه گوش می داد و فوری از بام خانه پایین آمده و سراسیمه به خرابه رفت و آن سبو و خمره را برداشت و به خانه آورد. وقتی سر آن را برداشت دید پر از مار و عقرب است
به خانواده اش گفت: این همسایه مسلمان ما دشمن ما است وقتی که من بالای بام بودم فهمید و این حرف را زده که من به طمع بیفتم و و آن خمره و سبو را بردارم و به خانه آورم و در خمره را باز کنم و مار و عقرب ما را بگزند و نیش بزنند. حالا که این طور شد من خمره را بالای بام میبرم و از روزنه به خانه اش و روی سرشان میریزم تا هلاک شوند. حالا که ضرر را برای ما خواستند سر خودشان بیاید
او آمد بالای بام دید مرد فقیر با زنش در حال مجادله و سر و صدا هستند و همسرش می گوید: ای مرد روا باشد که تو سبوی پر از زر پیدا کنی و آن را بگذاری بیایی و ما در فقر و تنگدستی باشیم؟ مرد فقیر گفت: من امیدوارم که روزیمان را خدا از آسمان نازل کند که ناگهان مرد یهودی سر سبو را باز کرد و خمره را سرازیر کرد. مرد فقیر دید از بالا صدا می آید سرش را بلند کرد دید از روزنه خانه اش زر و طلا می ریزد
صدا زد: ای زن ببین از آسمان طلا و زر می بارد سریع شروع کرد به صلوات گفتن و جمع کردن زرها. یهودی دید که از سبو سر و صدای زر می آید تا آن را برگرداند دوباره دید که همان مار و عقربهاست. دوباره سر خمره را پایین کرد و بقیه اش را به خانه فقیر ریخت. یهودی فهمید که این سری از اسرار غیبی است. به ذهنش آمد که این قضیه مثل همان قضیه حضرت موسی است که آب نیل برای قطبی ها خون بود و برای سبطی ها آب. در همان لحظه مرد فقیر را بالای بام دعوت کرد و به دست او مسلمان شد و از برکت صلوات بر محمد و ال محمد( ص ) هم فقیر ثروتمند شد وهم یهودی سعادت پیدا کرد که مسلمان شود

 

[ دو شنبه 18 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1367

داستان شماره 1367

عاقبت غش در معامله 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند. گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند، آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهاي هزارهزاري . مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص ‍ مي شوم

 

[ دو شنبه 17 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1366

داستان شماره 1366

عيسى عليه السلام و مرد حريص

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت عيسى عليه السلام به همراهى مردى سياحت مى كرد، پس ‍ از مدتى راه رفتن گرسنه شدند و به دهكده اى رسيدند. عيسى عليه السلام به آن مرد گفت : برو نانى تهيه كن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت و سه عدد نان تهيه كرد و بازگشت ، اما مقدارى صبر كرد تا نماز عيسى عليه السلام پايان پذيرد. چون نماز طول كشيد يك دانه نان را خورد. حضرت عيسى عليه السلام سوال كرد نان سه عدد بوده ؟ گفت : نه همين دو عدد بوده است . مقدارى بعد از غذا راه پيمودند و به دسته آهوئى برخوردند، عيسى عليه السلام يكى از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح كرده و خوردند
بعد از خوردن عيسى فرمود: به اذن خدا اى آهو حركت كن ، آهو زنده شد و حركت كرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت : عيسى عليه السلام فرمود: ترا سوگند مى دهم به حق آن كسى كه اين نشانه قدرت را براى تو آشكار كرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت : دو عدد بيشتر نبوده است ! دو مرتبه به راه افتادند و نزديك دهكده بزرگى رسيدند و به سه خشت طلا كه افتاده بود برخورد كردند. آن مرد گفت : اينجا ثروت زيادى است ! فرمود: آرى يك خشت از تو، يكى از من ، خشت سوم را اختصاص مى دهم به كسى كه نان سوم را برداشته ، آن مرد حريص گفت : من نان سومى را خوردم
عيسى عليه السلام از او جدا گرديد و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد
آن مرد كنار خشت طلا نشسته بود و به فكر استفاده و بردن آنها بود كه سه نفر از آنها عبور نمودند و او را با خشت طلا ديدند. همسفر عيسى را كشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند يكى از آن سه نفر از دهكده مجاور نانى تهيه كند تا بخورند. شخصى كه براى آن آوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم كنم ، تا آن دو نفر رفيقش پس از خوردن بميرند و طلاها را تصاحب كند. آن دو نفر هم عهد شدند كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند و خشت طلا را بين خود تقسيم كنند. هنگامى كه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نانها مشغول شدند. چيزى نگذشت كه آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عيسى عليه السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده ديد و فرمود: اين طور دنيا با اهلش رفتار مى كند

 

[ دو شنبه 16 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1365

داستان شماره 1365

اشعب بن جبير مدنى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

او مردى احول چشم و دو طرف سرش بيمو و مخرج راء و لام نداشته و بسيار حريص و طماع به مال و خوردنيهاى دنيا بوده و هيچگاه از اين جهت سير نمى شد. وقتى از او در اين باره پرسيدند. گفت : از هر خانه اى كه دودى برآيد گمان برم كه براى من طعامى مى سازند منتظر بنشينم ، چون انتظارم بسيار شود اثرى ظاهر نشود نان پاره خشك در آب آغشته كنم و بخورم . چون صداى اذان بر جنازه اى به گوشم آيد، گمان مى كنم كه آن ميت وصيت كرده كه از مال من يك ثلث به اشعب دهيد. پس به اين گمان به خانه آن ميت روم و همراه آنان در غسل و كفم و دفن مرده كمك كنم . بعد از دفن وقتى اثرى از وصيت مرده ظاهر نشود، نااميد به خانه خود باز گردم
چون در كوچه ها گذرم ، دامن را گشاده دارم به گمان آنكه اگر همسايه اى از بامى يا دريچه اى ، چيزى پيش همسايه ديگر اندازد، شايد كه خطا شود و در دامن من افتد. گويند: روزى در كوچه اى مى گذشت و جمعى اطفال بازى مى كردند، گفت : اى كودكان اينجا چرا ايستاده ايد؟ و حال آنكه در سر چهار راه كسى يك خروار سيب سرخ و سفيد آورده و بر مردم بخشش مى كند كودكان چون بشنيدند يك باره ترك بازى كرده و به طرف چهار راه دويدند
از دويدن ايشان اشعب را حرص و طمع غلبه كرد و به دويدن افتاد. او راگفتند به خبر دروغ خود ساخته اى چرا مى روى ؟
گفت : دويدن اطفال از روى جدى بود و دويدن من از طمع مى باشد، شايد اين صورت واقعى باشد من محروم مانم

[ دو شنبه 15 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1364

داستان شماره 1364

قاضی زيرك

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است
قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟
او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم

[ دو شنبه 14 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1363

داستان شماره 1363

وابستگی دنيوی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند؟؟
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _ این را وارستگی میگویند

 

[ دو شنبه 13 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1362

داستان شماره 1362

توقع زياد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان هاي قديم شخصي براي خريد كنيز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشاي حجره هاشد.به حجره اي رسيد كه برده اي زيبا در آن براي فروش گذارده و از صفات نيك و توانايي هاي او هم نوشته بود ند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از اين را هم بخواهيد به حجره بعدي مرا جعه فرماييد
در حجره بعدي هم كنيزي زيبا با خصوصيات خوب و توانايي هاي بسيار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالاي سر او هم همان جمله قبلي كه اگر بهتر از اين را مي خواهيد به حجره بعدي مراجعه نماييد
آن بندۀ خدا كه حريص شده بود از حجره اي به حجره ديگر مي رفت و برده ها را تماشا مي نمود و در نهايت هم همان جمله را مي ديد
تا اينكه به حجره اي رسيد كه هر چه در آن نگاه كرد برده اي نديد. فقط در گوشه حجره آينه ي تمام نماي بزرگي را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آينه ديد.دستي بر سر و روي خود كشيد.چشمش به بالاي آينه افتاد كه اين جمله را بر بالاي آينه نوشته بودند: چرا اين همه توقع داري؟  قيافه خودت را ببين و بعد قضاوت كن

 

[ دو شنبه 12 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1361
[ دو شنبه 11 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1360
[ دو شنبه 10 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1359

داستان شماره 1359

کشاورز آفریقایی و معدن الماس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته‌اند، با کشف الماس به ثروتی افسانه‌ای دست یافته‌اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود
بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه‌اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در دریا غرق می کند...اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود، روزی در کنار رودخانه‌ای که از وسط مزرعه میگذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت
او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند... مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد

 

[ دو شنبه 9 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1358

داستان شماره 1358

مکالمه با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت
خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت:“تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت:“خداوندا نمی فهمم؟
خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند

[ دو شنبه 8 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1357

داستان شماره 1357

پیرمرد فقیر و هیزم فروش شتردار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فقیری بود بدهکار اون به زندان بردند. او بسیار پرخُور  بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از دست او بستوح آمده بودند و ناچاراً  غذای خود را پنهانی می‌خوردند
بلاخره روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد غذای ده نفر را می‌خورد گلوی او مثل تنور آتش است سیر نمی‌شود. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا را زیادتر بدهید
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که این مردی پُرخور و فقیر است و همین مسئله هم باعث زندانی شدنش شده است. پس فکری کرد و گفت: تو آزادهستی برو به خانه‌ات
زندانی گفت: ای قاضی من کس و کاری ندارم فقیرم زندان برای من بهشت است اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم
قاضی نپذیرفت، او را از زندان بیرون کرد. قاضی دستور داد او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمی‌پذیرد
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند. مردم هیزم فروش از صبح تا شب فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: ای مردم! این مرد را خوب بشناسید او فقیر است. به او وام ندهید، نسیه به او نفروشید، با او داد و ستد نکنید، او فقیر و پرخور و بی‌کس و کار است خوب او را نگاه کنید
شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار می‌کنم
پیردمرد زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر می‌دانند که من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو عاریه است

 

[ دو شنبه 7 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1356

داستان شماره 1356

 

چگونه حرص و طمع دزدی را گرفتار کرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
این داستانی است درباره ی اینکه چگونه حرص و آز دزدی را سالها پیش در تپه های مه گرفته ی اسکاتلند گرفتار کرد
این دزد به گات طمعکار معروف شده بود،اونه تنها اسباب و اثاثیه خانه ها را می دزدید وغارت می کرد،بلکه تمام خوردنی ها را هم حریصانه ولپ لپ می خورد
او حتی از یک شیرینی،یک بشقاب،یک سنجاق یا یک پارپه نم گذشت.آن قدر طمعکار بودکه هر چیزی را که قابل حمل می دزدید وهر چیزی را که خوردنی بود،می خورد
گات طمعکار چماقی بلند و سنگین داشت و همیشه سبد بزرگی که مردم اسکاتلند آن را سبد ماهیگیری می نامند ،با خود حمل می کرد.او از چماق برای کوبیدن در کلبه و ترساندن زنهایی که شوهرشان بیرون از خانه بودنداستفاده می کرد .واز سبد برای حمل چیزهایی که می توانست بدزدد
گات مرد عظیم الجثه و قوی بود.به طوری که حتی شجاع ترین زنها هم از او می ترسیدند
گات با چماق به در می کوبید و غرش وحشتناکی می کشید و می گفت:((منمگات طمعکار!راهزن مشهور.سبدی برای پر کردن دارم ،اگر آن را پر نکنید،شما را می کشم
ممکن شما فکر کنید که دستگیری دزدی با یک سبد سنگین کارآسانی است ،ولی گات طمعکاربه قدری حیله گر بود که می دانست چه موقع به دزدی برود و چه موقع فرارکند.او ساعتها قبل از اینکه مرد خانه از راه برسد،از آنجا فرار می کرد.روزی گات طمعکار در گوشه ای پنهان شده بود وبه کلبه ی کوچکی که تنها در کنار باتلاق زغال سنگ قرار داشت،نگاه می کرد.او آنقدر صبر کرد تا مرد خانه و پسرش کلبه را ترک کردند.آن وقت بیرون آمد وبه طرف کلبه رفت و چماقش را به حرمت در آورد و محکم به در کوبید،به طوری که تمام خانه لرزید و تکان خورد
او غرید))منم گات طمعکار، راهزن معروف وسبدی برای پر کردن دارم،اگر آن را پر نکنیدشما را می کشم
توی خانه زنی با سه دخترش به نامهای کیتی،کاتی و کتی نشسته بودند.آنها تا صدا را شنیدند از ترس لرزیدند.اما زن خیلی زود به خودش مسلط شد و به فکر چاره افتاد .ناگهان فکری به خاطرش رسید.به سرعت کوچکترین دخترش کتی را بغل کرد و به طرف پنجره رفت
آهسته پنجره را باز کرد وگفت:((عزیزم،با هر سرعتی که می توانی به طرف دهکده بدو و پدر و برادرت را خبر کن
کتی فریاد زد :((ولی مادر،دهکده خیلی دور است، گات طمعکارقبل از اینکه پدر و برادر برسند در تپه ها مخفی خواهد شد
کیتی و کاتی هم حرف او را تایید کردند.مادر گفت:((نگران نباشید بچه ها،حالا می بینید.این دزد خیلی طمعکاراست وطمع او نمی گذارد که از اینحا دور شود.من مطمئنم که او به زودی دستگیر می شود
با این حرف کتی از پنجره بیرون پرید وبا سرعت به طرف پایین جاده دوید
در همین موقع گات دوباره با چماقش به در کوبید وفریاد زد:((در را باز کنید تا آن را نشکستم
زن به ناچار در باز کرد.دزد در حالی که چماقش را تکان می داد و غرولند می کرد به اتاق پرید،وبا دستهای پشمالویش،سبدش را پر کرد.به زودی قاشقها و چنگالهای نقره ،بشقابهای چینی،دستمال سفره های ابریشمی،شمعدانها ،جاروها و حتی کتری سر تاقچه،همه به داخل یبد او رفتند.او در حالی که همه چیز را جمع می کرد و در سبد می گذاشت،سر شیر و خامه و تکه های بزرگ نان و پنیر را لپ لپ می خورد
سبد پر و سنگین شده بود،به طوری که وقتی گات آن را برداشت و بیرون رفت،تلو تلو خورد.ولی با این حال حتی یک قاشق هم از سبدش نیفتاد
وقتی او دور شد،کیتی به گریه افتاد و گفت:((آه،مادر!حالا باید چکار کنیم؟او همه چیز ما را برد
مادر دستی به سر او کشید و گفت:((غصه نخور،او یک چیز را نبرده است ومن فکر می کنم با همین،او را دستگیر کنیم.نگاه کن این جاست
آن وقت به طرف کمد لباسها رفت.در گوشه ای از کمد یک جفت از بهترین پوتین های شوهرش قرار داشت
مادر گفت:((ما باید از جاده اصلی برویم وهر طور شده سبد را برگردانیم
کاتی و کیتی سرشان را پایین انداختندو با گریه گفتند:((اوه،مادر،اگر نزدیک او برویم ما را می کشد
مادر گفت:((بچه های من اصلا نترسید.حرص وطمع او به ما کمک خواهد کرد.حالا آرام باشید!باید کیسه ی کوچکی هم نمک با خودمان برداریم
آن وقت پوتین ها و نمک را برداشتند واز راهی میان بر که از میان تپه ها می گذشت،رفتند
برای آنها جلو افتادن از گات طمعکار آسان بود.چون آنها می دانستند از کجا بروند.ازطرف دیگر سبد گات سنگین بود وشکمش پر و به همین دلیل مجبور بود آهسته قدم بردارد
آنها خیلی زود از راهزن معروف جلو زدند.گات آن دورها بود و آنها را نمی دید.زن با سرعت یکی از چکمه ها را در وسط جاده گذاشت وگفت :((حالا دخترها ،بیایید تا گات به اینجا نرسیده از اینجا برویم
آن وقت از آنجا دور شدند.بعد از مدتی گات رسید و چکمه را دید.خوشحال شد و با خوشی غرغر کردو گفت :((چه چکمه زیبایی)) وبعد سبد و چماقش را روی زمین گذاشت و درکنار جاده نشست.آن وقت یکی از کفشهایش را درآوردوچکمه را به پا کرد.چکمه درست اندازه پایش بودو خیلی هم به او می آمد
به همین دلیل خیلی خشمگین شد و گفت:((نفرین بر آدم رذلی که فقط یک لنگه از چکمه ها را جا گذاشته!آخر یک لنگه کفش به چه درد من می خورد؟
چکمه ها را از پایش در آورد و به وسط جاده پرت کرد.بعد کفش قدیمی خود را پوشید و لگد وحشیانه ای به چکمه زد و چماق و سبدش را برداشت وتلو تلو خوران راه افتاد
کمی جلوتر زن و دو دخترش در گوشه ای پنهان شده بودندو منتظر گات بودند.وقتی دیدند گات از دور می آید،زن گفت:((بچه های من،ما لنگه دیگر چکمه را اینجا می گذاریم وکمی هم نمک توی آن می پاشیم
آن وقت چکمه را زمین گذاشت وبه سرعت نمک را در آن تکان داد.سپس برگشت ولبخندی به کیتی و کاتی زد وگفت:))کایت زود به پائین جاده برو ولنگه کفش اولی را پیدا کن وآن را مخفی کن.من و کیتی هم سعی می کنیم سبد را برداریم
کاتی با عجله از آنجا دور شد.کیتی و مادرش هم پشت بوته های خاردار پنهان شدند.به زودی گات طمعکار سر رسید.او وقتی دومین لنگه چکمه را دید،فریاد زد:((اچ!باز هم نفرین بر آدم پستی که چکمه ها را این قدر دور از هم انداخته!من باید هر دو لنگه ی چکمه را داشته باشم!من تحمل از دست دادن چنین شانسی را ندارم
او در کنار جاده نشست وکفشش را در آورد.((حالا من این لنگه کفش را می پوشم وبه سراغ آن یکی می روم.اصلا هم اهمیتی ندارد که کمی لنگ بزنم
گات لنگه چکمه را چوشید:((اچ!یک کمی تنگ است.ولی اهمیتی ندارد
بعد چماق و سبدش را برداشت.اما دوباره آنها را روی زمین گذاشت و گفت:((بهتر است اینها را همین جا بگذارم و بروم
آن وقت با زحمت راه افتاد واز راهی که آمده بود،برگشت
به محض اینکه از دید کیتی و مادرش دور شد آنها از پشت بوته ها بیرون آمدند وسبد را به جای امنی بردند.اما فراموش کردند که لنگه کفش او را بردارند.از آن طرف وقتی گات به محلی که اولین لنگه پوتین را پیدا کرده بود ،برگشت وآن را ندید غرید وبا پا به زمین کوبید.نمک های توی پوتین حسابی پایش را زخم کرده بودند.او آن قدر عصبانی بود که فقط دلش می خواست پیش لنگه کفشش برگردد وسبد و چماقش را بردارد
سرانجام او به محلی که وسایلش را گذاشته بود ،رسید.اما از تعجب سر جا خشکش زد.جاده خالی بود.او همان طور ایستاد ومبهوت به جاده ی خالی نگاه کرد .چشمهایش را چند بار باز وبسته کرد وسرش را تکان داد وباز نگاه کرد.بعد نعره ای کشید:((اچ!))و دو باره نعره کشید:((اچ
آن وقت بوته ها را کنار زد وبه سنگها ضربه زد وخودش را روی زمین انداخت وپاهایش را محکم به هم زد.آن قدر از خشم غرید وغرغرکردوزوزه کشید که شوهر زن وپسرش با مردم از راه رسیدندواو را دستگیر کردند.اما مردی که دستگیر شده بود گات نبود،بلکه طمع او بود ویک زن باهوش که این را فهمیده بود ،از این موضوع استفاده کرد واو را به دام انداخت

 

[ دو شنبه 6 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1355

داستان شماره 1355

 

حرص و طمع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود
نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت
کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است
سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد
هر آنچه پیموده به او  واگذار میشود
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت
گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد
اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود
و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند
سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد
حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند
به قلم"لئو تالستوی

 

[ دو شنبه 5 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1354
[ دو شنبه 4 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد